سفارش تبلیغ
صبا ویژن



خدا سلام رساند و گفت... - دل نوشته ها


درباره نویسنده
خدا سلام رساند و گفت... - دل نوشته ها
طناز رخزد
هیچ کس نمی تواند به عقب برگردد و از نو شروع کند اما همه می توانند از همین حالا شروع کنند و پایان تازه ای بسازند.
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
تیرماه 1387
خرداد ماه 1387
دوست


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
خدا سلام رساند و گفت... - دل نوشته ها

آمار بازدید
بازدید کل :21884
بازدید امروز : 22
 RSS 

مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه‌های سرخ انگور آویزان.
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت.

فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه‌ای است و عمریست که من ریشه در خاک دارم.

و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت.

و از آن پس تاکی که همسایه‌ی ما بود، رفیقم شد.

و او بود که به من گفت: همه‌ی عالم می‌روند و همه‌ی عالم می‌دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!

او گفت: هر کس اما به نوعی می‌دود. آسمان به گونه‌ای می‌دود و کوه به گونه‌ای و درخت به نوعی.
تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.

و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر.

زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه‌ی بهار را دویدیم و همه‌ی تابستان را.

وقتی دیگران خسته بودند، ما می‌دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می‌دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می‌دویدیم. تب می‌کردیم و گُر می‌گرفتیم و می‌سوختیم و می‌دویدیم.

هیچ کس اما دویدن ما را نمی‌دید. هیچ کس دویدن حبّه‌ی انگوری را برای رسیدن نمی‌بیند.

و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد.

من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی‌رسی مگر اینکه از این میوه‌های رسیده‌ات، بگذری.

و به دست نمی‌آوری مگر آنچه را به دست آورده‌ای، از دست بدهی.

و نصیبی به تو نمی‌رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.

و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه‌ی دار و ندار تابستان‌مان را.

***


مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی‌برگ و بار؛ با شاخه‌هایی لخت و عور.

مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ‌کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی‌ام بی‌برگ و بی‌میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی.

و چه زیباست که هیچ کس نمی‌داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی‌چیزی تا کجاها دویدی!



نویسنده : طناز رخزد » ساعت 8:28 صبح روز دوشنبه 87 شهریور 18