اولش همه شکل هم هستیم کوچولو و کچل
حتی صداهامون هم شبیه به همدیگه است
با اولین گریه بازی شروع میشه هی بزرگ می شیم
بزرگ و بزرگتر
اونقدر بزرگ که یادمون میره یه روز کوچولو بودیم
دیگه هیچ چیزیمون
شبیه به هم نیست
حتی صداهامون گاهی با هم می خندیم گاهی به هم!
اینجا دیگه بازی به نیمه رسیده
واسه بردن بازی روی نیمه ی دوم نمی شه خیلی حساب کرد
گاهی باید برای بردن بازی بین دو نیمه دوباره متولد شد!
یک سال دیگه گذشت یکی میگه یک سال دیگه
بیهوده گذشت
یکی میگه یک سال بزرگتر شدم
یکی میگه یک سال پیرتر شدم
یکی میگه یک سال دیگه تجربه کسب کردم
یکی میگه یک سال به مرگ نزدیک تر شدم
یکی هم اصلا براش مهم نیست و هیچی
نمیگه.
منم یک سال بزرگتر شدم .
یکسالی که نمیدونم واقعا تونستم بزرگ بشم یا نه؟
تونستم با مشکلات خودم کنار بیام ؟
تونستم همونی بشم که میخواستم ؟
تونستم بعضی از عیب هام رو برطرف کنم ؟
تونستم کسی رو نرنجونم ؟
تونستم دل کسی رو شاد کنم ؟
نمی
دونم ... باید فکر کنم ... شاید اونجوری که می خواستم باشم نبودم.... . .
اما یه چیزی رو می دونم و اونم اینه که
سال خوبی بود این یکسال برام و خدا را شاکرم از این بابت.
تولدم رو به مامان و بابام تبریک میگم
چون برای اولین بار اونها از تولد من خوشحال شدند :P