رمضان
میآید...
میرود...
و روح من
همچنان
ساکن زمین است ... .
من بامداد نخستین و آخرین ام
هابیل ام من
بر سکوی تحقیر
شرف کیهان ام من
تازیانه خورده ی خویش
که آتش سیاه اندوه ام
دوزخ را
از بضاعت ناچیزش شرمسار می کند.
من بامداد نخستین و آخرین ام
هابیل ام من
بر سکوی تحقیر
شرف کیهان ام من
تازیانه خورده ی خویش
که آتش سیاه اندوه ام
دوزخ را
از بضاعت ناچیزش شرمسار می کند.
روزی که کم ترین سرود
بوسه است
و هر انسان برای هر انسان برادری ست .
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه یی ست و قلب برای زند گی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی .
روزی که آهنگ هر حرف ، زند گی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم .
روزی که هر لب ترانه یی ست
تا کم ترین سرود ، بوسه باشد.
روزی که تو بیایی ، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود .
روزی که ما دوباره برای کبوتر های مان دانه بریزیم ...
و من آن روز را انتظار می کشم
حتا روزی که دیگر نباشم
من زمین و آسمان را کهکشان را دوست دارم
من پل رنگین کمان را آفتاب مهربان را دوست دارم
ابرهای پر ز باران کوهساران ماهتاب و لاله زاران
من تمام مردم خوب جهان را دوست دارم
عاشقان ناتوان را عشق های بی امان را
من تمام شاپرکهای جهان را دوست دارم
دوستی های نهان را خنده های ناگهان را
بوسه های صادق و سرشارمان را
من تمام درد های تلخ و شیرین جهان را دوست دارم
مادران را
قلبهای پاکشان را
اشکهای نابشان را
دستهای گرمشان را
حرفهای از صمیم قلبشان را
شوروشوق چشمشان را
من تمام ساکنان قلبهای عاشقان را دوست دارم
من دروغ بچگان را
شیطنتهای همیشه بکرشان را
رازشان را
پاکی احساسشان را
خنده های شادشان را
بادبادکهای قشنگ و نازشان را
دستهای کوچک وپربارشان را
هر نگاه خالی از نیرنگشان را
اعتماد خالی از تردیدشان را
من تمام شیطنتهای جهان را دوست دارم
سایه های کاج های مهربان را
بید مجنون ها و برگ نازشان را
سروها و قامت رعنایشان را
نخلها و ارتفاع نابشان را
تاکها و مستی انگورشان را
سر کشی های شراب و ...
راستی من تمام درختان انگور جهان را دوست دارم
نازهای معشوقان زمان را
دل شکستنهای بی منظورشان را
بوسه های گرمشان را
قهرهای تلخشان را
آشتیهای زود هنگامشان را
عشقهای آتشین و پر رنگشان را
قلبهای بی تاب و تنگشان را
آشنایی های پرلبخند شان را
و خداحافظی های پر اشکشان را
گریه های شوقشانرا
ضربه های قلبشان را
حرفهای بی حد و مرزشان را
من تمام عشق های جاودان را دوست دارم
لیلی و مجنونمان را
خسرو و شیرینمان را
کوه کن فرهادمان را....
یادم آ مد من خدا را وخودم را وجهان را
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم
می پرستم.....
تا ابد هر جا که هستم
چند روزیه از کار کردن سرد شدم.
دوست داشتم وقتی میام سرکار با انرژی کار کنم ولی از بس انرژی منفی از هر طرف به سمت من ساطع شده منم احساس بدی پیدا کردم. خداکنه بتونم اوضاع را عوض کنم.
رمضان
میآید...
میرود...
و روح من
همچنان
ساکن زمین است ... .
سلام
یکی دو روزیه که اتفاقهای عجیب و غریبی و شاید غیر باور برام رخ میده که
پاک منو گیج و درگیر خودش کرده.خیلی دوست دارم راجع بهشون بنویسم
ولی انقدر مشغله ام زیاده( هم از نظر فکری و هم کاری) که وقت نمی کنم مطلبی ثبت کنم.
خیلی سر در گمم . خیلی.
دوستانی که این پست را می خوانند امیدوارم منو ببخشند که مدتی نمی تونم نظر و یا ایمیلی
براشون ارسال کنم. قول میدم در اسرع وقت اینکار رو انجام بدم .
شاد باشید
طناز
مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشههای سرخ انگور آویزان.
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت.
فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچهای است و عمریست که من ریشه در خاک دارم.
و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت.
و از آن پس تاکی که همسایهی ما بود، رفیقم شد.
و او بود که به من گفت: همهی عالم میروند و همهی عالم میدوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!
او گفت: هر کس اما به نوعی میدود. آسمان به گونهای میدود و کوه به گونهای و درخت به نوعی.
تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.
و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر.
زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همهی بهار را دویدیم و همهی تابستان را.
وقتی دیگران خسته بودند، ما میدویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما میدویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما میدویدیم. تب میکردیم و گُر میگرفتیم و میسوختیم و میدویدیم.
هیچ کس اما دویدن ما را نمیدید. هیچ کس دویدن حبّهی انگوری را برای رسیدن نمیبیند.
و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد.
من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمیرسی مگر اینکه از این میوههای رسیدهات، بگذری.
و به دست نمیآوری مگر آنچه را به دست آوردهای، از دست بدهی.
و نصیبی به تو نمیرسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.
و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همهی دار و ندار تابستانمان را.
***
مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بیبرگ و بار؛ با شاخههایی لخت و عور.
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچکس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختیام بیبرگ و بیمیوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی.
و چه زیباست که هیچ کس نمیداند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بیچیزی تا کجاها دویدی!
السلام علیک یا خاتم الانبیا
عید همه مسلمانهای عالم مبارک
و من بر خود می بالم که یک مسلمانم و فردا روزیه که خدا یه پیامبر نازل کرد برای هدایت من و امثال من .
امیدوارم از راهنمائیهای پیامبر رحمت و مهربونی بتونیم خوب استفاده کنیم و به سعادت برسیم.
امیدوارم روزی برسه که هممون یه مسلمان واقعی بشیم.
عیدتان مبارک
خدایا سلام
من امروز می خوام فقط به تو سلام کنم .
می دونم بدون اینکه هر روز وقتی اول از خواب بلند میشم به تو سلام کنم ولی تو همیشه جواب سلام منو میدی .
و من بی خبرم
و شرمنده از این همه بی خبری
گاهی تلنگری باعث میشه که به خودم بیام
خدایا منو به خاطر همه سهل انگاریهام ببخش .
خدایا ممنونم .
چون تو همیشه با منی .
چون همیشه هوامو داری
و من غافلم .
منو ببخش به خاطر همه غفلتهام
اما امروز میخوام ازت تشکر کنم .
خدایا با تمام وجود و به تعداد تک تک موجوداتی که آفریدی ازت ممنونم.
خدای مهربون من هیچ وقت منو به حال خودم وامگذار.
امروز خیلی خوشحالم .
خدایا تو بزرگتر از اون هستی که وصف بشی .
خدایا تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری می جویم.
خدای مهربونم دوستت دارم و باز هم ممنونم ازت.
خدایا سلام
سلام...
نه بسته ام به کس دل
نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
زمن هر آنکه او دور
چو دل به سینه نزدیک
به من هرآنکه نزدیک
از او جدا جدا من
نه چشم دل به سوئی
نه باده در سبوئی
که تر کنم گلوئی به یاد آشنا من
ستاره ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست
هوای گریه با من