هـزار و یـک اسـم داری و مـن از آن همـه اسم " لطیف " را دوست تر دارم کـه یـاد ابـر
و ابـریشم و عشـق می افتم .خوب یادم هست از بهشت که آمدم ، تنم از نور بود و
پر و بالم از نسیم . بس که لطیـف بـودم ، تـوی مشت دنیا جـا نمی شدم . اما زمین
تیـره بود . کـدر بـود ، سفت بود و سخت . دامـنم به سختی اش گرفـت و دستم بـه
تیـرگی اش آغشته شد . و من هـر روز قطره قطره تیره تر شـدم و ذره ذره سخت تر.
مـن سنـگ شـدم و سـد و دیـوار . دیگر نور از من نمی گذرد ، دیگـر آب از مـن عـبـور
نمی کند، روح در من روان نیست و جان جریان ندارد .حالا تنها یادگاری ام از بهشت
و لطافتش ، چند قطـره اشک است که گوشه دلم پنهانش کرده ام ، گریه نمی کنم
تا تمام نشود ، می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد .
یا لطیـف! این رسم دنیاست که اشک ، سنگ ریزه شود و روح ، سنگ و صخره ؟
ایـن رسم دنیاست کـه شیشه ها بشکند و دل های نـازک شرحه شرحه شود ؟
وقتی تیره ایم ، وقتی سراپا کدریم ، به چشم می آییم و دیده می شویم ، اما
لطافت هر چیز که از حد بگذرد ، ناپدید می شود .
یا لطیـف ! کـاشـکـی دوبـاره ، مشـتی ، تـنـهـا مـشـتـی ا ز لطـافـتت را بـه مــن
می بخشیدی تـا می چکیـدم و می وزیدم و ناپدید می شدم، مثل هوا که ناپدید
است ، مثل خودت که ناپیدایی ...
یا لطیف! مشتی ، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش ...